سیده بارانسیده باران، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

باران بهاری

قدم های کوچک بارانیییییی...

1390/11/30 16:32
نویسنده : نفیسه
1,464 بازدید
اشتراک گذاری

١٥ بهمن ماه ساعت ١٢ شب تو تصمیم کبری خودت رو گرفتی و عزمت رو  جزم کردی و هرچه توان داشتی به کار بردی تا بتونی  بدون کمک من وبابا وایسی.قلب

واین یکی از زیباترین لحظات زندگیه من وبابا بود. شکلکهای جالب آروین

 ما رو میگیتعجب...تعجبو از شدت خوشحالی داد و فریادمون به آسمون بلند شدلبخندنیشخندخندهتشویق

وتو که تا به حال این گونه مورد تشویق قرار نگرفته بودی برای این که دوباره خودی نشون بدی یک قدم  هم به جلو اومدی وبا این کار ما دیگه فراموش کردیم که کجاییم وساعت چنده قهقههخندهتشویقوهمسایگان گرامی خواب هستند.

باران که حسابی گیج شده بود نمیدونست وقتی می ایسته به خاطر دست زدن پی در پی من وبابا (به علت جو زدگی )باید برقصه یا قدم بر داره هول میشد وبه زمین می افتادخجالتابله

بابا میگفت اگه بتونیم تا صبح  باهاش تمرین کنیم دیگه کلا میتونه راه بره که این امر میسر نشدو ما تا ٥/١ نصف شب بیشتر دوام نیاوردیمآخخواب.

اما حالا تعداد  قدم های تو بیشتر شده ولی زود خسته میشی ودلت میخواد بشینیاوه

روزهای خوب یکی یکی در حال آمد ورفت بودند که در یک صبح زمستانی زیبا تو  در تختت خواب بودی ومن مشغول کارهای خانه بودم صدای گریه و بیدار شدن تو را شنیدم و چون حسابی کارای خونه زیاد بود وشما هم زود از خواب بیدار شده بودید یهو یاد این قضیه افتادم که تا  صدای گریه کودکتون رو شنیدید با عجله پیش اون نروید تا در رفتارش اثرمنفی نگذاره و احیانا لوس بار نیایند.خیال باطل در عمق این جمله پر بار ولطیف بودم که احساس کردم صدای گریه باران داره نزدیک ونزدیکتر میشهمتفکردر کمال ناباوری چند لحظه بعد باران رو در جلوی در اتاق خواب دیدم منومیگی نه تعجبوقت تمام.باور کردنی نبود چون راهی برای اومدن به پایین براش وجود نداشت. یا خودشو پرت کرده بود از اون بالا که هیچ نشونه ای از دردی ،قرمزی یا کبودی در بدنش نبود یا معجزه شده بودفرشته.

چون  میدونستم اگه این قضیه رو برای بابا و دیگران بگم شاید باور نکنند فکر  کردم بارانو دوباره  داخل تختش بذارم  ببینم چه جوری اومده پایین و هم یه سندی برای اثبات حرفم داشته باشم.وقتی داخل تختش گذاشتمش دیدم که خودشو به حالت سینه خیز در فاصله حدود ٢٠ سانتی که از تخت اون تا تخت ما هست میرسونه و  وقتی بالا تنشو روی تخت ما قرار داد پا هاشو ول میکنه تا خودش به کف زمین برسه  واز همین فاصله مثل این گربه ها که بدنی اسفنجی دارن خودشو بیرون میکشه.وقت تمامقهقهه

حالا دیگه ما هم توی خونمون یه دختر عنکبوتی داریم.شکلک های شباهنگ

وروجک خونه ی ما

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

محمود
30 بهمن 90 23:43
سلام باباییییییییییییییییییییییییییییییییی
عجب شبی بود بیاد ماندنی من که هنوزم تو کف شم خیلی باحال بود تو برای اولین بار ایستادی وچند قدم راه رفتی.
جریان اون پایین اومدن از تختهتم باحال بود سندشم موجوده مامان ازت فیلم گرفته


آره بابایی سندشم موجودههههههههههههه
مامان کوثری
1 اسفند 90 10:51
سلام باران جونم وای چقده دلمون برات تنگیده بود ای مامان تنبل کجا بودی بازم ای ول باران جونم که به راه رفتن افتاد تا مامانی هم بیاد آپ کنه


آره واقعا اگه باران نبود من حالا حالا ها آپ نمی کردم وبلاگو....
محيا كوچولو
1 اسفند 90 22:50
زهره مامان آریان جون
1 اسفند 90 23:58
به سلامتی.
چقدر مهیج بود این از تخت پایین اومدنت.ولی مامانی خیلی مواظبش باش.وقتی راه میافتن خیلی خطرناک میشن.


سلامت باشید .آره واقعا خیلی خطرناک شده این دخترمون
مامان پارسا
2 اسفند 90 10:42
راه رفتنت مبارک عزیزم انشاءلله قدمهای پیشرفت زندگیت رو برداری.


ممنون انشاا....
فرزانه
2 اسفند 90 11:36
ایییییییییی جان
مبارکه
بله خانمی دخترت بزرگ شده
دیگه خودش از تخت میاد بیرون
چشم بر هم بزنی این روزا می گذره و میشه یه خــــــــانم
خوش باشید و لذت ببرید از قد کشیدنه باران


آره واقعا این بچه ها خیلی زود بزرگ میشن.ممنون که اومدید فرزانه جون
faeqeh
2 اسفند 90 13:59
واااااااااااااااااااای که منتظر اون روزم
t
2 اسفند 90 14:41
سلام بارانیییییییییییییییییییییییییییییییییی
الهی من فدات بشم ! دخمل خوشکل و باهوش مامان و بابایی
تبریک میگم راه رفتنت رو عزیزم!
از تخت پایین اومدت هم عین بچگی های خودمه!بلا شدی!خدا حفظت کنه عشق من!کلی جیغ زدم وقتی خوندم که راه رفتی و شیطونی میکنی!


مرسی تارا که اومدی .چه خبرا؟گفتی میای خبر خوب میدی شیرینی و ازین چیزای خوب ...
مامی امیرحسین
2 اسفند 90 16:20
سلام دوست خوبم
مبارک باشه راه افتادن باران جون...ایشالا همیشه با پاهای کوچولوش جاهایی بره که خدا دوست داشته باشه...


چه دعای خوب و قشنگی. انشاا... .
t
2 اسفند 90 17:54
بزن باران بهاری کن فضا را بزن باران و تر کن قصه ها را بزن باران که از عهد اساطیر کسی خواب زمین را کرده تعبیر بشارت داده این آغاز راه است نباریدن دلیل یک گناه است بزن باران به سقف دل که خون است کمی آنسوتر از مرز جنون است بزن باران که گویی در کویرم به زنجیر سکوت خود اسیرم بزن باران سکوتم را به هم زن و فردا را به کام ما رقم زن بزن باران به شعرم تا نمیرد در آغوش طبیعت جان بگیرد بزن باران،بزن بر پیکر شب بر ایمانی که می سوزد در این تب به روی شانه های خسته ی درد به فصل واژه های تلخ این مرد بزن باران یقین دارم صبوری و شاید قاصدی از فصل نوری بزن باران،بزن عاشق ترم کن مرا تا بی نهایت باورم کن
مامان پارسا
3 اسفند 90 9:43
مامان زهرا(شهرادشیر کوچولو)
3 اسفند 90 22:10
مبالکه



متشکریمممممم
شهراد شیر کوچولو
4 اسفند 90 0:13
دخمل خوجگلمون در جمع دوستای شهی قرار گرفت به امید دوستی پایدار
t
5 اسفند 90 11:39
سلام مامانی مهربون سلام بارانی!والا ما هنوز گیر اون تصادفی هستیم که من کردم!خدا فقط آدم رو گیر آدم های نا جور نندازه!اون قضیه هم که همچنان مسکوت مونده!نمیدونم چی بشه!شاید تو اردیبهشت!مرسی مامانی که یادتون بود و به فکر من هستین!





جریان تصادف چیه چی شده؟ما منتظر خبرای خوبت هستیم
t
6 اسفند 90 13:00
سلام مامان مهربون!اولین امتحانم رو ترم پیش میخواستم بدم اول اومدم پیش شما بعد رفتم دانشگاه تو راه برگشتن با یه ماشین تصادف کردم در حد تیم ملی!خدا به خودم رحم کرد که کمربند بسته بودم!وگرنه کاملا تو شیشه بودم!خلاصه ماشین من داغون و ماشین اون دختره هم داغون!ما خیلی به دختره احترام گذاشیم و خلاصه کلی دلگرمی که عب نداره و ماشینت رو درست میکنیم و واقعا هم گفتیم و دروغ نگفتیم!اما دختره فکر کرد گنج پیدا کرده و میخواست مارو تلکه کنه!همین جور هم هی کش پیدا کرد تا حالا که شد 3 ماه!اون روز که تصادف کردم اومدم پیش باران و همه جریانو گفتم!حالا بعد از 3 ماه اومده میگه غلط کردم چون ماشین به نام خودش نیست و سند نداره و بیمه بهش تعلق نمیگیره!با داداشش و یه دسته گل اومدن معذرت خواهی!امان از این مردم!


خدا بهت خیلی رحم کرده.یه صدقه میدادی
t
6 اسفند 90 21:41
سلام باران جونم!اولین برفت مبارک عزیزم!الهی فدای چشمای قشنگت برم


وای که عجب برفی بود .ما که همگی رفتیم برف بازی...جای شما خالیییی.حیف که امروزآفتاب جنگی شد.
محيا كوچولو
6 اسفند 90 22:29
باران جوني فكر كنم ديگه ماماني فقط مشغول كنترل راه رفتنت شده خبر جديدي نذاشته


خبرای جدید که زیاده اما کو وقت خالی که من بنویسم خاله
t
8 اسفند 90 11:46
سلام مامان مهربون!اون روز میشد روز اول صفر!هم خودم صذقه دادم هم شب قبلش بابام دعای رفع بلا در ماه صفر رو خونده بود!یه چیز خیلی بزرگی بوده که با این چیزا رفع شده


از دست این ماه صفر.....
t
8 اسفند 90 11:49
منم کلی برف بازی کردم! شهرک گلستان که ما هستیم خیلی بیشتر برف اومده بود!هنوزم تو حیاط خونمون برفه!منم کلی عکسای خوشکل از برف گرفتم!


خوش به حالت ما که اصلا نتونستیم عکس بگیریم
شهراد شیر کوچولو
9 اسفند 90 23:42
بارانی چطوره ه ه ه ه؟؟؟؟؟
خوفه؟؟؟؟؟؟


خوبه خوفهههههههه
t
10 اسفند 90 12:52
سلام مامانی شهرک گلستان و خصوصا نمایشگاه هنوز برف هستا!هنوز وفت واسه عکس گرفتن هست!


ما فردا داریم میایم اونجا.
عاشق باران
19 اسفند 90 11:15
"اگه بتونیم تا صبح باهاش تمرین کنیم دیگه کلا میتونه راه بره"
این باحال ترین جمله ای بود که امروز خوندم


مرسسسسسسی
ما (من و گاهی بابا)
24 اسفند 90 10:36
واای کلی خندیدم داغشو نبینی