قدم های کوچک بارانیییییی...
١٥ بهمن ماه ساعت ١٢ شب تو تصمیم کبری خودت رو گرفتی و عزمت رو جزم کردی و هرچه توان داشتی به کار بردی تا بتونی بدون کمک من وبابا وایسی.
واین یکی از زیباترین لحظات زندگیه من وبابا بود.
ما رو میگی...و از شدت خوشحالی داد و فریادمون به آسمون بلند شد
وتو که تا به حال این گونه مورد تشویق قرار نگرفته بودی برای این که دوباره خودی نشون بدی یک قدم هم به جلو اومدی وبا این کار ما دیگه فراموش کردیم که کجاییم وساعت چنده وهمسایگان گرامی خواب هستند.
باران که حسابی گیج شده بود نمیدونست وقتی می ایسته به خاطر دست زدن پی در پی من وبابا (به علت جو زدگی )باید برقصه یا قدم بر داره هول میشد وبه زمین می افتاد
بابا میگفت اگه بتونیم تا صبح باهاش تمرین کنیم دیگه کلا میتونه راه بره که این امر میسر نشدو ما تا ٥/١ نصف شب بیشتر دوام نیاوردیم.
اما حالا تعداد قدم های تو بیشتر شده ولی زود خسته میشی ودلت میخواد بشینی
روزهای خوب یکی یکی در حال آمد ورفت بودند که در یک صبح زمستانی زیبا تو در تختت خواب بودی ومن مشغول کارهای خانه بودم صدای گریه و بیدار شدن تو را شنیدم و چون حسابی کارای خونه زیاد بود وشما هم زود از خواب بیدار شده بودید یهو یاد این قضیه افتادم که تا صدای گریه کودکتون رو شنیدید با عجله پیش اون نروید تا در رفتارش اثرمنفی نگذاره و احیانا لوس بار نیایند. در عمق این جمله پر بار ولطیف بودم که احساس کردم صدای گریه باران داره نزدیک ونزدیکتر میشهدر کمال ناباوری چند لحظه بعد باران رو در جلوی در اتاق خواب دیدم منومیگی نه .باور کردنی نبود چون راهی برای اومدن به پایین براش وجود نداشت. یا خودشو پرت کرده بود از اون بالا که هیچ نشونه ای از دردی ،قرمزی یا کبودی در بدنش نبود یا معجزه شده بود.
چون میدونستم اگه این قضیه رو برای بابا و دیگران بگم شاید باور نکنند فکر کردم بارانو دوباره داخل تختش بذارم ببینم چه جوری اومده پایین و هم یه سندی برای اثبات حرفم داشته باشم.وقتی داخل تختش گذاشتمش دیدم که خودشو به حالت سینه خیز در فاصله حدود ٢٠ سانتی که از تخت اون تا تخت ما هست میرسونه و وقتی بالا تنشو روی تخت ما قرار داد پا هاشو ول میکنه تا خودش به کف زمین برسه واز همین فاصله مثل این گربه ها که بدنی اسفنجی دارن خودشو بیرون میکشه.
حالا دیگه ما هم توی خونمون یه دختر عنکبوتی داریم.