باغ دلگشا
١١ فروردین ماه ١٣٩٠ صبح زود با دایی حسن وبرادر خانمش اینا رفتیم حافظیه .کلی دایی حسن بهم گل اشکهای رو که روز قبل از کوه های فیروز آباد چیده بود داد .داخل صحن حافظیه هچکس بغیر از ما نبود طراوت صبح حال و حوامو عوض کرده بود همونجا کنار قبر خواجه ازش خواستم برام دعا کنه تا زایمانم راحت باشه وتو زودتر تشریف بیاری چون خیلی سنگین شده بودم .بعد از حافظیه رفتیم باغ دلگشا تا صبحانه بخوریم جات خالی بود عجب آش سبزی بود.بعد از صرف صبحانه مفصل علامت های امدن شما در مامان به شدت دیده شد بابایی از من بیشتر هول شده بود خدارو شکر از اونجا تا بیمارستان راهی نبود.مامان تا ساعت٥:٥٠ درد کشید تا بالاخره تو به دنیا اومدی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی