خاطرات
سلام خوشگلم.نمی دونم اون روزی کی میرسه که تو این نوشتهامو بخونی
همیشه این آرزو رو داشتم که کسی برام چیزایی نوشته باشه ویه جایی مخفی کرده باشه و من نا باورانه اون نوشتهارو پیدا می کردم می خوندمشون واااااااااااااااااااااااااای که چه رویای قشنگ وبی خودی داشتم
عشق نامه نگاری بودم.روزایی که خاله انسیه یزد دانشگاه می رفت یادش بخیر اینقدر نامه هایی با مزمون چرت وپرت تحویل هم میدادیم که نگو.......
همیشه دوست داشتم مثل "جودی ابوت " منم یه بابا لنگ دراز داشتم و............... این جور حرفا
امیدوارم مشغله ی روزگار کاری با تو نکنه که نتونی اینارو بخونی .
بابا بدجو ری دلش برات تنگ شده .هنوز خونه مامان جون هستیم وبابایی آخر هفته برمیگرده.تو هم که شبا بیقرار بابا میشی وباید با هزار دوز کلک تو رو بخوابونیم........
باید دیگه برم مامانی داری خاله رو اذیت می کنی...فعلا خداحافظ.