سیده بارانسیده باران، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

باران بهاری

دست گل بابا

سلام بابای قشنگم خیلی وقت بود می خواستم برات مطلبی بنویسم و عکسهای کمدت و تخت تو که خودم برات درست کردم برات بگذارم تو وبلاگت اما چه کنم که سرم شلوغ بود و کمی ام تنبلیم میشد بابایی. خوب دیگه بریم سراغ عکسها........   اینم تختت بابایی که به حالت گهواره در می اید امیدوارم بابایی ازشون خوشت بیاد این کمترین کاری بود که می تونستم برای دختر گلم بکنم دوست دارم. راستی بابایی دایی وعموها هم خیلی کمکم کردن ...
7 مهر 1390

عکس های با مزه باران

این تاب و امتحانی آوردم ببینم چه جوریه ؟.اندازت شده یا نه ؟چون آماده نصب نبود بابا زحمت کشید اونو گرفت وتو سوار شدی با دوتا حل کوچولو خوابت برد اینم توپی که تو خیلی دوستش داری و وقتی می بینیش میپری روش این سری که داشتی بازی میکردی منم در حالی که از پشت تو رو گرفته بودم وحواسم به تلوزیون بود دیدم صدات نمیاد نگات کردم دیدم خوابیدی. این جا هم منطقه ای به نام سر بست هست که واسه تفریح رفته بودیم وشما خواب بودی زمانی که رسیدم با اخلاق بسیار خوب از خواب بیدار شدی اینجا هم زمان برگشتن در دامنه  کوه دراک عمو شهاب و خاله برامون ذرت درست کردن وانگاری تو خیلی از بوی اون کلافه شده بودی وگرسنت شده بود. ...
31 شهريور 1390

شروع غذای کمکی برای باران

سلام باران عزیزم ببخش مادر که ویروسی شدن کامپیوتر وقطع شدن اینترنت باعث شد  که دیر این مطلب و واست بنویسم. ١٢ شهریور ماه بود که همراه بابا تورا به مطب دکتر محمدیان بردیم خیابان ها عجیب شلوغ بودند وهوا هنوز گرمو آلوده.... دم در مطب مثل همیشه هیچ جای پارکی نبود وباز همان جای سابق توی کوچه پس کوچه های اطراف ماشین را پارک کردیم و رفتیم. چون از صبح برات وقت گرفته بودم طولی نکشید وارد اتاق دکتر شدیم ودکتر با دیدن تو با خنده وذوق به ما خوشامد گفت.                  معاینه گوش حلق و بینی شروع شد . شیطنت می کردی وچند بار خ...
22 شهريور 1390

عکسای جدید باران

بی شباهت به آن همه ای که تا کنون شناخته ام... بی ریا تر    غم خوارتر  وشریف تر از دیگران آشنایی من وتو زندگی ام را بس دگرگون کرده بیش از آنکه بدانی در من ریشه دوانده ای دل خوشی زندگی ام شناختن توست می خواهم بدانی دوستت دارم و عزیزت میدارم که تو هماره  محبوب منی                                 این عکسا رو دایی محسن عزیز گرفته .دایی دستت درد نکنه. بسه دا...
14 شهريور 1390

مولتی ویتامین

باران خانوم ما بعد از اینکه صبح ها ...که نه ظهرها از خواب ناز بیدار میشه بعد از صرف صبحانشون که همون (شیر )باشه بسیار خوش اخلاقند ویک ریز به ادامه ی شیطنت های از روز قبل جا مونده می پردازند. بعد از کلی بازی و شیطونی غذاشم یه خورده هضم میشه ومامان یواشکی میره تو کاره دادن مولتی ویتامین  به بارونی وچونکه باران اصلا ازین ویتان بد مزه خوشش نمیاد  فرار و بر قرار ترجیح میده وتمام تلاششو میکنه وکلی دست و پامیزنه که هر جوریه اینو نخوره. گاهی انقدر دستو پا میزنه که تمام دارو می ریزه. اینجا باران دیده که من دارو رو آوردم حالا مامان آروم قطره چکان تو دهن بارونی می ذاره و.... قطره چکان رو...
25 مرداد 1390

حوصله من داره سر میره....

سلام بارونی گلم . این روزا خیلی هوا گرمه و تو ام انگاری مثل مامان حال و حوصله توی خونه موندن رو نداری. تا می بینی دارم مانتو می پوشم کلی خوشحال میشی وبه عشق فرار کردن از این چهار دیواری یه عالمه دست و پا می زنی. مامانی گلم روزا که اصلا نمی تونم تو رو  به بیرون ببرم  چون آفتاب خیلی گرمیه اما با بابا شبا بعد افطار میریم پیاده روی تو هم داخل کالسکه آواز می خونی و حالشو می بری توی پارک نزدیک خونه هیچ  اسباب بازی مناسب سن تو پیدا نمی شه تو ام خیره خیره به بجه های که با جیغ وداد سوار سرسره و تاب و...  میشن نگاه می کنی. بابایی که یه بار به زور می خواست تو رو سوار تاب کنه  که...
23 مرداد 1390

تب کردن بعد از زدن واکسن

سلام دختر قشنگم از دیروز ظهر تا حالا تب کردی گلم .دیشب بابا جون ومامان جون و دایی محسن به دیدنت آمدن . پای راست رو نمی تونی زیاد تکون بدی و مثل همیشه توی دهنت کنی. مامان جون زحمت کشید و دیشب وپیشمون موند و لحظه ای تو رو تنها نذاشت بنده خدا مامان جون نتونست شب بخوابه وتا تو ناله ای می کردی زود تر از من بالای سرت بود            مامان جون عزیزم دست شما درد نکنه .   بارانم دلم برای خنده های شیرینت تنگ شده امروز دیگه خوب شو وبرام  بخند. ...
12 مرداد 1390

واکسن چهار ماهگی

سلام دختر نازنینم امروز صبح همراه با بابایی شما رو به مرکز بهداشت بردیم و شما واکسن 4 ماهگیتون رو نوش جان کردید . 4ماهگیی خدا حافظ.... وزن شما 5کیلو 700گرم بود ومثل همیشه خوب بود. موقع  زدن واکسن من مثل همیشه فلنگو بستم واز اتاق رفتم بیرونو تورو دست بابا سپردم. خدا رو شکر این سری زیاد درد نداشت و توی یکی از پاهات هم سوزن خورد فقط یه جیغ کوچولو کشیدی ومن هم مثل فشفشه پریدم توی اتاق ودیدم که شما در حال نوش جان کردن قطره فلج اطفال هستید.وتا نگاهت کردم خندیدی. خوش خنده ی من بزرگ شدنت مبارک     ...
11 مرداد 1390